زندگی خواهم کرد

زندگی خواهم کرد

زندگی درک همین اکنون است
زندگی خواهم کرد

زندگی خواهم کرد

زندگی درک همین اکنون است

1:اولین پست بلاگ اسکایی

سلام عشقولی هام

خب همونطور که گفتم در حالی که منتظر و امیدوار بودم که بلاگفا پست های پاک شده قبلی رو بهمون برگردونه،خیلی شیک و مجلسی دوباره چند تا از پست هام و نظرات دوستان عزیزم رو بالا کشید و از این رو دیگه نمیشد بهش اعتماد کرد ،این بود که اسباب کشی کردم به اینجا ،سعی کردم یه تعدادی از پست هام رو اینا کپی کنم ،حالا سر فرصت بقیه رو هم کپی میکنم ،اما متاسفانه برای نظرات تقریبا نمیشه کاری کرد و یکمی سخت هست کپی کردن نظرات اینجا ،در هر حال ،امیدوارم که اتفاقاتی که تو بلاگفا افتاد اینجا برامون نیفته و بتونم بدون دغدغه اینجا بنویسم :)

خب خیلی سریع اتفاقات این چند وقته رو بگم

آخرین پستی که تو وبلاگ قبلی نوشته بودم و به لطف بلاگفا پاک شد گفته بودم که برای عروسی یکی از اقوام میخوایم بریم شهرستانمون،همون شب برنج هامون از شمال رسید (هر سال با داییا و خاله ها جمع میشیم و یکجا سفارش میدیم تا یکی از آشنا هاتو شمال  برامون برنج  از شالیزار خودشون بیاره )و دیگه زنگ زدیم دایی ها و خاله ها بیان برنج ها رو خالی کنیم و هر کی سهم خودش رو ببره،فردا صبحش هم بیدار شدیم و آماده شدیم و تا نزدیک ظهر راهی شهرستانمون شدیم و رفتیم خونه قدیمی بابابزرگ که بقیه هم که از قبل رفته بودن ،اونجا جمع بودن و شبش رفتیم عروسی و خوب بود و خوش گذشت .

فردای عروسی ،صبح خیلی زود مامان به همراه خاله اش و شوهر خاله اش و همینطور داییم رفتن سر زمین و نفری سی کیلو سبزی قرمه خریدن که البته هر کی سیزی خودش رو برد خونه اقوام خودش و من و مامان تصمیم داشتیم بریم خونه باغ و اونجا جمع بشیم به سبزی پاک کردن که مردها گفتن برای ظهر اونجا مهمون دعوت کردن و ما هم یکی از اتاق های کنار حیاط رو که خالی بود و قدیما اتاق دایی بزرگه بوده رو موکت و پتو و اینا پهن کردیم و دیگه اولش خودم تنها مشغول پاک کردن شدم و مامان میبرد تو حیاط میشست و بعدش کم کم خاله و زن دایی ها هم اومدن کمک و تا بعد از ظهر کار پاک کردن سبزی ها تموم شد و سری های آخر رو دیگه خودم رفتم تو حیاط شستم و گذاشتیم تا عصری خووب آبشون بره و همون وسطا یه سر رفتیم خونه باغ تا حال و هوامون عوض بشه و بعد برگشتیم و مامان و داداش بزرگه سبزی ها رو بردن سبزی خورد کنی و خورد کردن و برگشتن و گاز وصل کردیم و دیگه تا آخر شب همه سبزی ها رو سرخ کردیم و گذاشتیم سرد بشه و صبحش هم پاشدیم بسته اشن کردیم و گذاشتیم تو فریزر که  چند روز بعد پسر دایی برامون بیاره و دیگه همون روز برگشتیم تهران.

یادم نیست دیگه بعد اون چه اتفاقایی افتاد تا اینکه یه شب که مرد ها جمع بودن خونه دایی وسطی و خانوم ها خونه ما ،خاله بزرگه بهم زنگ زد و گفت که پدر زن دایی دومی فوت شده و خیلی شوکه و ناراحت شدم و به بقیه هم گفتم موضوع رو و همه خیلی ناراحت بودیم ،پدر زن داییی سن خیلی بالایی نداشت و چندین سال بود که اراحتی قلبی داشت و این اواخر دیگه خیلی رنج میکشید و دیگه اون شب تو بیمارستان تموم کرده بود .فردای اون شب اومدم سر کار و قرار بود هر وقت خواستن برن بهشت زهرا من و داداش بزرگه هم بریم و نزدیک ظهر بود که مامان زنگ زد و ما رفتیم و بماند که از همون لحظه که سوار ماشین شدم که بریم همش بغض داشتم و مدام به خودم میگفتم که خودت رو کنترل کن و مبادا اونجا گریه کنی و از این حرفا ...راستش از بعد فوت بابام  دیگه بهشت زهرا و مخصوصا اون قسمت هایی که غسال خونه هست و نماز میت میخونن و اینها نرفته بودم و از همون لحظه وردمون به بهشت زهرا همش سنگینی اون روزی که برای فوت بابام رفته بودیم اونجا رو قلبم بود و مدام بغضم رو قورت میدادم و سعی میکردم ناراحتیم رو بروز ندم ،وقتی رسیدیم همه فامیل های سمت ما اومده بودن و با همشون احوال پرسی کردم و چشمم دنیال زن دایی و مادرش و خواهر هاش میگشت تا به اون ها هم تسلیت بگم که وقتی دیدمشون با چه حالی تو یه گوشه نشستن انگار یهو همه غم های دنیا ریخت تو دلم  و رفتم به ترتیب به مامان زن دایی بعد به خواهرش تسلیت گفتم و وقتی به خود زن دایی رسیدم دیگه هر دومون بغضمون ترکید و کلی تو بغل هم گریه کردیم ،جو اون روز برام خیلی خیلی سنگین بود خیلی روحیم بد بود تا چند روز ...بعد از اون هم که حادثه منا اتفاق افتاد و خبر فوت هما روستا و هادی نوروزی که شنیدن این خبر ها پشت سر هم واقعا ناراحت کننده بودن برای هممون.هفته گذشته هم عروسی پسر عمو بود و به خاطر همین پسر عموها و خانوده هاشون از شهرستان چن روزی رو اومدن و موندن خونه ما ! البته ما اولش به احترام  زن دایی قرار نبود بریم عروسی  که خودش گفت که اگر نریم خیلی از دستمون دلخور میشه و گفت که حتما بریم و ما هم رفتیم و خیلی خیلی خوش گذشت و در واقع هفته پیش هفته کاملا شلوغی برامون بود .

اسفندی پادشاهی میکند :)))

سلامم

خب از سه شنبه قبل شروع کنم به گفتن؛خب مامان از شبِ قبلش بهم گفته بود که دایی وسطی اینا میخوان برن مسافرت و دختر داییم این چند روزی که نیستن میاد خونه ما ، و از اونجایی که خاله کوچیکه اینا هم با دایی اینا رفته بودن و جا برای دختر خاله ام نبوده ،دختر خاله هم مونده بود و قرار شد اون هم بیاد خونه ما ،دختر داییم 16 سالش هست و دختر خالم 12 سالش !!! خب من سه شنبه که از سر کار رسیدم خونه ،کارام رو کردم و عصرونه خوردم و به شدت هم عصبی و بد اخلاق بودم،یعنییی بد اخلاااق هااااا

خلاصه مامان رفته بود دنبالِ دخترا و دم ِ غروب در ِواحدمون رو زدن ! رفتم درو باز کردم و دو تا قیافه به شدت شنگول و ذوق زده پشت در بودن که بپرن توو و به محض دیدن من با خوشحالی جیغ زدن که سلاااام ،مهمون نمیخوااای ؟؟؟ منم خیلی ریلکس گفتم نه و درو بستم حالا اون دو تا داد و بیداد که درو باز کن و اینا

دیگه منم درو باز کردم که بیان تو و جفتشون پریدن بغلم و مثل کنه چسبیدن بهم و هی بوسم میکردن و منم که بی اعصاب حسابی با اخم و طَخم ابراز احساسات متقابل میکردم خلاصه بعد این که کلی بهشون غر زدم که برین اونطرف و اینقدر نچسبین به من رفتن به سمت اتاقم که وسایلاشونو بزارن و لباس عوض کنن که چشمم افتاد به آرایش غلیظ و رژ لبای پر رنگشون و خیلی خوش اخلاقانه سرشون داد کشیدم که : این چه سر و وضعیه برای خودتون درست کردین،چشم مامان باباتونو دور دیدین !!! زووود برین پاک کنید اینا رو وگرنه من میدونم و شماا (اعصاب نداشتم خب ) حالا تصور کنید اون دو تا با چه قیافه آویزونی رفتن تو اتاق ،خلاصه دوباره همونجور از تو حال داد کشیدم که وسایلاتونو پخش و پلا نکنید تو اتاقم ها مرتب بزارین یه گوشه (حالا نیست اتاقم خیلی مرتب بود)

خلاصه دیگه اومدن ولو شدن تو پذیرایی و مشغول بگو و بخند شدن ،منم تو آشپزخونه شام رو آماده میکردم و چپ و راست بهشون ضد حال میزدم و غر میزدم و دیگه من دیدم اگه بخوام همینجور ادامه بدم اینا یک ساعت نشده از خونمون فرار میکنن،این بود که تصمیم گرفتم یکم مهمون نواز تر باشم این بود که خیلی مهربونانه بهشون گفتم دخترااای گلممم اون دو تا هم در حال ذوق مرگ شدن : بلههه

من : بپرین بیاین آشپزخونه یکم به من کمک کنید

و اون دو تا با اشتیاق اومدن آشپزخونه و منم کلی بهشون کار دادم و اونا هم هر چند خیلی کار بلد نبودن !اما خب همه رو برام انجام دادن و از اینجا بود که اخلاق من کم کم بهتر شد :)))

دیگه مامان و داداش کوچیکه اومدن و شام خوردیم و بعد از شام دخترای گلم دیگه منتظر اشاره من نموندن و خودشون سریع پاشدن جمع و جور کردن و بردن ظرفا رو شستن و مرتب کردن و اومدن نشستیم پای تلوزیون و بعدشم دخترا تصمیم گرفته بودن به قول خودشون تا دیر وقت بیدار بمونن و بگن و بخندن که من بهشون اعلام کردم ازین خبرا نیست چون من خیلی خوابم میاد و الکی دلشون رو صابون نزنن

صبحش اون دو تا زودتر بیدار شدن چون دختر دایی کلاس تابستونی داشت و دختر خاله هم میخواست باهاش تا خونشون بره و دوباره ظهر با هم برگردن خونه ،که البته یه سری نقشه ها هم برای بعد از ظهرشون داشتن که من متوجه شدم و نقشه هاشونو نقش بر آب کردم دخترای قرتیه پررووو

خلاصه من اون روز زودتر برگشتم خونه که دختر دایی رو ببرم دندون پزشکی و خودم هم برم آرایشگاه که این دختر داییه اینقد طولش داد که دیگه به آرایشگاه نمیرسیدم و خلاصه زنگیدم دایی کوچیکه با خانومش و دخمل جیگرشووون اومدن دنبالمون و رفتیم دندون پزشکی که دکترش نبود و دخترا هم جیغ و داد که بریم دور دور و رفتیم دور و دور و کلی تو ماشین جیغ زدیم و شلوغ بازی و دختر دایی کوچیکه که تازه یک سالش شده هم کلی باهامون همکاری کرد و تا ما ساکت میشدیم شروع میکرد به جیغ کشیدن و دستای منو میگرفت تو دستش و بهم نشون میداد که منم دست بزنم

دیگه اون شبم همه کارا با دخترای گلم بود و منم اصلا بهشون غر نمیزدم جوری که دیگه آخر شب فرار کردن خونه مامانبزرگ و اونجا خوابیدن ،چون میدونستن من نخواهم گذاشت بیدار بمونن

دیگه صبح با دختر دایی رفتیم سر کلاس زبان و برگشتیم (کلاسامون تو یه موسسه و یه ساعته اما تو یه کلاس نیستیم ) دیگه ظهرش خسته و کوووفنه برگشتیم خونه و هعی قربون صدقه دختر خاله رفتیم و اونم زودی جو گیر شد و رفت برامون شربت خنک درست کرد و ما نوش جان کردیم و خستگیمون در رفت

ناهار رو هم خوردیم و دخترا دوباره پاشدن به جمع و جور کردن و شستن و بعدش هم خوابیدیم و هر چی اونا اصرار کردن ببرمشون بیرون گفتم که خسته ام و خودشون دم ِ غروب یه ساعتی با مامانم رفتن پارک نزدیک خونمون و برگشتن و شروع کردیم به بازی و نقاشی و خوش گذرونی و دیگه جمعه ظهر خانوادهاشون اومدن دنبالشون و دخترای گلم نرفتن و گفتن خونه ما بهشون خیلی خوش میگذره ،البته به من بیشتر خوش میگذشت

اما خب شبش دیگه مامانم شوتشون کرد بیرون و گفت پاشین جمع کنید بساطتون رو که من فردا کلی کار دارم ،و اینگونه بود که دوران پادشاهی کردن ما به سر رسید

بالاخره اومدم با کلی حرف

سلام به همه دوستای خوبم

خوبین همگی؟؟؟؟چقدر دلم برای اینجا و همتووون تنگ شده بود

خب راستش بعد از ماجرای خرابی بلاگفا و پاک شدن قسمتی از آرشیوم دیگه دست و دلم به نوشتن نمیرفت ،چون علاوه بر پست هایی که اینجا بودن خیلی از اتفاقات مهم زندگیم رو هم تو پست های موقت نوشته بودم که همیشه برای خودم داشته باشمِشون و متاسفانه اون ها هم پاک شدن و به هر حال دیگه نمیشه کاریش کرد. این رو هم بگم که تو بلاگ اسکای هم یه وبلاگ ساختم که برم اونجا بنویسم ،اما متاسفانه نام کاربری و رمز عبورش فراموشم شدِش و ایمیلم هم چند وقتی دچار مشکل شده بود و نمیشد که رمزم رو بازیابی کنم و بالاخره امشب موفق شدم اما دیگه تصمیم گرفتم که دوباره بیام و همین جا بنویسم.

خب بهتره اول از همه علت غیبتم تو این چند وقت اخیر رو بگم : راستش چیزی حدود یک ماه ونیم قبل یه روز جمعه  صبح که بیدار شدم رفتم استخر و وقتی برگشتم بعد از یکم استراحت حسابی افتادم به جون اتاقم و خونه و تا شب کلِ خونه رو حسابی برق انداختم و کارام که تموم شد برای خودم گل گاو زبون دم کردم و ریختم تو لیوان که با نبات بخورم که یهو یه دل درد بدی گرفتم ،جوری که مچاله شدم تو خودم و اصلا نمیتونستم تکون بخورم! اولش فکر کردم شاید عضله هام گرفته یا دلپیچه است و یکم دیگه خوب میشه ! اما خوب که نشد هیچ بدتر هم شد و هرچی مامان حوله گرم گذاشت رو دلم فایده نکرد و آخرش با گریه گفتم منو ببرین بیمارستان !  به سختی آماده شدم و رفتم پایین و سوار ماشین  شدم و اتفاقاتی که تو اون بیمارستان مسخره افتاد بماند!!! نهایتش این شد که یه دختر خانوم خیلی جوون با آرایش و شیون کامل که منو معاینه کردن و بعد از کلی مشورت با دوستاشون برام آزمایش و دو تا آمپول مسکن نوشتن !!! بعد از سه ساعت که جواب آزمایشم اومد و دیدن گفتن که مشکلی نیست یعنی آپاندیسم نیست و میتونم برم خونه استراحت کنم و این در حالی بود که دل درد من با اون دو تا مسکن بهتر نشده بود و مسکن سوم هم فقط یکمی دردم رو کم کرده بود و هنوز پهلوهام شدیدا درد میکرد ،نمیدونید اون شب چه شب وحشتناکی داشتم ؛ از شدت دل درد و پهلو درد تا صبح نتونستم بخوابم! فرداش پیش دو تا دکتر دیگه رفتم که اونا هم گفتن باید حتما برم پیش یه متخصص و منم تونستم برای یک هفته بعدش پیش یه متخصص زنان و یه متخصص کلیه تو یه روز وقت بگیرم،و هر دو برام آزمایش و سونو گرافی نوشتن ،که خب جواب آزمایش هام رو گفتن یک هفته بعد میاد و رفتم برای سونو گرافی ،خب تا قبل از سونو گرافی اونقدر مامانم میگفت تو آب کم میخوری حتما کلیه هاته ،که من مطمئن بودم دردم به خاطر کلیه هامه در صورتی که من کمه کم روزی 7 لیوان آب رو میخورم ،خلاصه دکتر سونوگرافی که داشت معاینه ام میکرد همش اون دستگاهه رو نگه داشته بود زیر شکمم و هعی ازم سوال میکرد راجب علائمم و اینا ،منم همش میخواستم متوجه اش کنم که باباااا ،من بیشتر پهلوهام درد میکنه و کلیه هام و نگاه کن که ایشونم سریع یه نگاهی به کلیه هام انداخت و گفت نه خانوم هر دو تا کلیه ات سالمم و دوباره دستگاه رو برگردوند زیر شکمم و سوالات عجیبش شروع شد! و هر بار که ازم سوالی میپرسید دقیقتر میشد رو صفحه مانیتورش و آخر سر گفت خانوم یه توده زیر شکمتون میبینم و به نظر خطرناک میاد ،سریعتر جواب سونو رو ببر پیش دکترت تا ببینه ،حالا شما فقط حال ِ من رو اون لحظه تصور کنید،در حالی که از ترس به شدت میلرزیدم به هر سختی ای بود جلوی خودم رو گرفته که گریه نکنم و رفتم بیرون و برای این که مامان متوجه نشه و تا آماده شدن جواب سونو به بهانه تلفن زدن رفتم دستشویی اونجا و بغضم ترکید وقتی جواب آمده شد یه جوری که مامان نگران نشه بهش گفتم آقای سونوگراف گفت بهتره جواب سونو رو همین امروز به دکترم نشون بدم ،اما دکترم نبود... رفتم و به دکتر اورژانس همونجا نشونش دادم و ایشون هم تایید کرد حرفای آقای سونوگراف رو و خواست که سریعتر برم اِم آر آی انجام بدم و لطف کردن با یه بیمارستان دیگه هماهنگ کردن که من بدون نوبت و هرچه سریعتر برم و انجامش بدم، بماند که من با چه حالی رفتم برای ام آر آی و تو اون یک هفته ای که منتظرِ جواب آزمایشات و ام آر آیم بود چی بهم گذشت (البته با یکی از دوستام که صحبت کردم گفت نگران نباشم و احتمالا مشکل خاصی نباشه ،اما خب دست خودم نبود و واقعا نگران و مضطرب بودم) تا این که بالاخره جوابا رو گرفتم و رفتم پیش دکترم و اولین واکنش ایشون هم بود که اِم آر آی برای چی رفتی؟؟؟و منم بهشون توضیح دادم که بهم چی گفتن و دکترم هم خندید و گفت اصلا جای نگرانی نیست و این فقط یه کیست ساده است و به احتمال 99 درصد با مصرف یک دوره قرص برطرف میشه و اگرم نشه با یه جراحیه ساده میشه درش آورد و نمیونید اون لحظه چقدر خوشحال بودم و برای شفای همه مریضا از ته دلم دعا کردم و چقدر هم از دست دکتر سونوگرافی عصبانی بودم که اونهمه منو ترسوند

هنوز یکی دو روزی از خوشحالیم برای این که فهمیدم سالم هستم و مشکل خاصی ندارم نگذشته بود که یه اتفاق خیلی بد افتاد که باعث شد تا همین چند روز پیش حسابی به هم بریزم و کلی غصه بخورم ،البته تو اون روزا اومدم و یه پست گذاشتم و کلی اینجا براتون درد و دل کردم اما وقتی نوشتنم تموم شد دلم نیومد ارسالش کنم و گفتم درست نیست که بعد از یه مدت غیبت اینجوری برگردم ؛اما همین که نوشتم کلی سبک شدم و خدا رو شکر اون مساله هم اگرچه هنوز حل نشده اما اون جو بد دیگه نیست و همه چیز خوبه :))))

از موضوعات دیگه بگم که خب من تصمیم گرفته بودم که امسال سر این کارم نیام ،اما خب با تغییر شرایط اینجا و عوض شدن مدیر های اینجا و درخواستشون برای موندم نظرم عوض شد و برگشتم سر کار و خدا رو شکر تا به امروز راضی ام ،کنکورِارشد هم قبول نشدم ان شاالله امسال با جدیت میخونم براش .

تو این مدت خرابی بلاگفا هم دو بار رفتیم شمال که هر دوبار خیلی خیلی خوش گذشت و اگه بخوام همه اش رو تعریف کنم خیلییییی  میشه و میزارم تو پستای بعدی مینویسم :))

فکر میکنم برای شروع همین قدر بسه و کمتر پر حرفی کنم بهتره

دوستون دارم وهمتون رو میسپارم به خدا 

 

 از اسفندی به اسفندونه : اسفندونه جونم اگه اینجا رو میخونی ، وبلاگت خیلی وقته برام باز نمیشه نمیدونم ایراد از وبلاگ توست یا نت من ! اگه ایراد از نت منه چیکار کنم که باز بشه؟؟؟

به نام خدا(اولین پست سال 94)


سلام و صد سلام به همه دوستان عزیز تر از جاان

نو شدن طبیعت و شروع سال نو رو به همه تبریک می گم و امیدوارم روزهای که در سال جدید پیش رو دارین پر از برکت و شادی و سعادت و خوشبختی برای همه گیتون باشه

اومدم با شرح جز به جز این روزهایی که نبودم

فشار کاری واپسین روزهای سال گذشته رو که در خاطرتون هست ،در واقع من چهارشنبه تا دیر وقت سر کار بودم و سعی کردم همه کارها رو انجام بدم که برای 5 شنبه تقریبا کاری نمونه و فقط یادمه که تا رسیدم خونه بیهوش شدم

روز 5 شنبه ،ماشین رو من برداشتم و قرار شد با مامان یه سر به محل کارم بزنیم تا اگه کاری باقی مونده انجام بدم و بریم بهشت زهرا که همین یه سر زدن تا ساعت 3 بعد از ظهر طول کشید

بعد دیگه رفتیم بهشت زهرا و از اونجا رفتیم دنبال داداشا ،که اونا هم کلی کار داشتن و حدود یک ساعت منتظرشون موندیم که دیگه گفتن ما بریم و خودشون میان و منو مامان هم گازش رو گرفتیم رفتیم بنزین زدیم و رفتیم سراغ یه سری خریدا واسه خونه از جمله ماهی شب ِ عید :)) و دیگه حدود ساعت 7 شب بود که رسیدیم خونه و ناهار !!! خوردیم  و بعد یکم استراحت رفتم سراغ چیدن هفت سین و جمع و جور کردن خونه که تمومی نداشت ،خلاصه روز جمعه هم که رفتم بازار تا یه روسری همرنگ مانتوم پیدا کنم بخرم که اولش که خریدم اوردم دیدم رنگش اصلا به مانتوم نمیخوره،و دوباره رفتم کلی گشتم تا یکی دیگه پیدا کردم و البته سمنو و سیر و ماهی قرمز هم خریدیم با مامان 

عصرش هم مامان بزرگ ازم خواست که مثل هر سال برم سفره هفت سینشون رو بچینم ،امسال تصمیم بر این بود که همه چیز رو رو همون جلو مبلی ها بچینیم و سفره ای پهن نشه ،اما من دیدم موقع تحویل سال تحویل اونجوری صفایی نداره !!! و این گونه بود که یک تنه دکوراسیون مبل هاشون رو عوض کردم تا یه سفره هفت سین بزرگ پهن کنم و مامان بزرگ از این کارم کلی خوشحال شده بود

یک ساعت به تحویل سال هم من حمام بودم  و خسته گی های چند وقت اخیر رو حسابی از تن خود شستم

دو روز اول عید رو به صورت فوق فشرده مشغول دید و بازدید و پذیرایی از مهمون ها بودیم و دیگه داشتیم پس می افتادیم که شب دوم فروردین داداش کوچیکه پیشنهاد داد که صبح جیم بزنیم به شمال و من و مامان هم با کمال میل قبول کردیم و 4 صبح سه تاییمون به همراه پسر دوست داشتنی فامیل و دختر دایی تهران رو به مقصد شمال ترک کردیم و 11 صبح رسیدیم به خونمون تو تنکابن ،هوای اونجا فوق العاده عااالی بود،خونه ما یه جای کاملا بکر تو جنگل های شماله ، در بکر بودنش همین قدر بگم هیچ کدوم از موبایل هامون هم اونجا آنتن نمیده و اونجا در آرامش به معنای واقعی بودیم

فردای اون روز هم دایی کوچیکه و خانومش و دخمله ناناز و خوردنیش و داداش بزرگه و زن داداش هم اومدن و یک هفته ای رو اونجا بودیم و خیلی و خیلی بهمون خوش گذشت :)) 

بعد دوباره برگشتیم به تهران و هیچ چیز بدتر از این نیست که هنوز از مسافرت نرسیده زنگ بزنن که داریم میام عید دیدنی و دوباره عید دیدنی های بدو بدویی و فشرده از سر گرفته شد  

مسئول تدارکات 13 بدر امسال هم من و داداش کوچیکه بودیم و برای ناهار جوجه آماده کردیم و با داییا و خاله ها و چند تا دیگه از فامیلا مثل هر سال  رفتیم سوله هامون که تغریبا خارج از شهرن و حسابی خوش گذروندیم

امسال بنا به دلایلی تصمیم گرفتم که سر کار نرم و یه مدت بشینم تو خونه و دنبال یه کار جدید باشم

ببینیم که خدا چی میخواد

 

این هم دو تا عکس از اطراف خونمون در تنکابن

 

 

 

 پی نوشت :متاسفانه به علت تموم شدن حجم اینترنت خونمون این پست با چند روز تاخیر ارسال شد

باید آروم بشم :)

سلام سلام

دیگه کم کم بوی عید داره به مشام همه مون میرسه و به قول پدر بزرگم با ترکیدن بمب لحظه تحویل همه این بدو بدو هامون تموم میشه و میشینیم سر جامون

امروز صبح که بیدار شدم فهمیدم که آخ آخ ،خاله پری میخوان بیان البته از سه روز پیش منتظرشون بودم ، دلم میخواست زار بزنم که هعی تو دلم به خودم روحیه میدادم که من خیلی قوی هستم و این حرفا و پریدم جلو آینه و در کمال ناباوری دیدم که ورم بالای ابروهام که به خاطر سینوزیتم یک ماهی میشد که مهمونم بود خوابیده 

این قد ذوق کردم که حد نداشت و از صبح تا دردم غیر قابل تحمل میشه سریع به پیشونیم فکر میکنم تا یکم یادم بره

بعد حالا امروز اینجا واویلاست و همه باهام کار دارن و اتفاقا کار همه شون هم اورژانسیه سایت بانک هم که کلا از صبح ترکیده و همه حواله ها و جابه جایی هامون مونده رو هوا

خلاصه تو این یکی دو ساعت اونقدر بهم استرس وارد کردن از فشار کار که دیدم ای داد بیداد ،دردم داره بیشتر میشه و به همین خاطر دیگه کلا همه کار ها رو گذاشتم کنار و  گفتم از سلامتیم که مهم تر نیستن

برای همین اومدم اینجا یکم بنویسم که از فشار استرسم کم بشه و به آرامش برسم و با روحیه بالا برگردم سراغ کارام

برای امروز وقت آرایشگاه گرفتم ،و ان شالله غروب برسم خونه میرم و از مدلِ چنگیزی به مدلِ پرنسسی تغییر قیافه میدم

آبانه جون برای امروز پست گذاشته که لیست آرزو هامون رو بنویسم ، برم یه چند تایی از آرزوهام رو هم بنویسم تا بیشتر تر آروم بشم